۸/۲۲/۱۳۸۳

کتاب: سفر به انتهای شب

آيينه ي قرن تاريک
معرفی کتاب سفر به انتهاي شب/ لوئي فردينان سلين/فرهاد غبرايي / نشر جامي/ چاپ دوم 1377/ 534 صفحه
هنگامي که سفر به انتهاي شب را مي‌خوانيد همه‌چيز واقعي است. انگار داريد در آيينه نگاه مي‌کنيد اما اين آيينه به جاي نور، تيرگي را منعکس مي‌کند. روح شما در اعماق تيرگي فرو مي‌رود و مي‌بينيد چيزي نيست که بشود به آن اميد بست.
وقتي اين تيرگي تشديد مي‌شود که پشت جلد کتاب را بخوانيد اين کتاب در سال 1932 نوشته شده است. يعني با گذشت هفتاد سال هنوز هيچ‌چيز عوض نشده است. انگار وقتي به انتهاي شب رسيده باشيد زمان مي‌ايستد و صبح نخواهد شد.
سفر به انتهاي شب روايت روزگار فردينان يک مرد فرانسوي است که با حضور او در جنگ جهاني اول شروع مي‌شود. ورود او در اين جنگ نيز چيزي بيش از يک شوخي نيست، يک شوخي که هيچ‌وقت سعي نمي‌شود غيرعادي شمرده شود. انگار هر اتفاقي که در زندگي فردينان مي‌افتد حاصل انتخاب اوست فصل‌هاي ابتدايي که او به آفريقا و آمريکا سفر مي‌کند سريع مي‌گذرند. اما جايي که او مي‌ايستد شب شروع مي‌شود. يک زندگي ساکن کسالت‌بار که حتي مرگ يک انسان نيز نمي‌تواند اين کسالت را بزدايد.
تيرگي مواج داستان نه در نمايش فقر که در نمايش رذالت است. شايد سلين ارزشي را ترويج نمي‌کند اما هنجارهاي موجود هم نمي‌تواند او را به مومن به نظام اجتماعي کند همه چيز بي‌معناست و غيرواقعي است
با مرگ روبنسون در واقع فردينان هم مي‌ميرد چون مهمترين فرصت براي يک پايان هيجان‌انگيز را از دست مي‌دهد.
و وقتي کتاب تمام مي‌شود شما انگار در ابتدا شب ايستاده‌ايد چون بايد چشم‌هاي‌تان را ببنديد و در اين سکوت در ميان نورهاي مصنوعي حضور تيره شب را درک مي‌کنيد.
هرچند به نظر مي‌رسد اکثر منتقدان علاقه‌مندند کتاب را با توجه به فصل‌هاي ابتدايي و همين‌طور زمان نوشتن آن کتابي در دسته کتاب‌هاي ضد جنگ بدانند اما به نظر مي‌رسد سلين به چيزي بيش از اين نظر دارد او در واقع نه تنها جنگ بلکه تمام آنچه انسان ساخته است که مي‌توان آن را مدرنيسم ناميد به سخره مي‌گيرد. هرچند مي‌داند گريزي هم از اين ساخته نيست. و همين شب را تيره‌تر مي‌کند. شبي در حضور ديگران که شايد اگر نبودند تحمل تيرگي راحت‌تر بود.
نمي‌توان در بريده‌هايي کتاب را نماياند. اما جاهايي است که آدم وقتي مي‌خواند حسي بين شعف، هراس و گريه دارد. جاهايي که فقط مي‌تواني چشم‌هايت را ببندي.
10: محکوم شدن به مرگ چند حالت دارد. آه! در اين دقيقه من خر حاضر بودم دنيا را بدهم و زنداني باشم و اينجا نباشم! کاش وقتي آن همه راحت بود، وقتي هنوز فرصتي باقي بود، عقل به خرج مي‌دادم و از جايي چيزي مي‌دزيدم. آدم فکر هيچ چيز را نمي‌کند! آخر آدم از زندان زنده بيرون مي‌آيد، اما از جنگ، نه! بقيه‌اش حرف مفت است!
33: به خاطر همين است که جنگ‌ها ادامه پيدا مي‌کنند. حتي آن‌ةايي که در جنگ شرکت دارند، ضمن جنگيدن تصورش را هم به سرشان راه نمي‌دهند.
35: وقتي کسي خودش را يکدفعه از بالاي برج ايفل پرت مي‌کند، حتماً احساسي شبيه به اين دارد. دلش مي‌‌خواهد توي هوا بايستد.
67: هرچه بيشتر جنگ طول مي‌کشد، اشخاص منفوري که از وطن متنفّر باشند، کمتر پيداشان مي‌شود. وطن حالا ديگر همه جور قرباني و هر جور گوشتي را بدون توجه به مبدا و منشاء‌اش قبول مي‌کند.
216: فلسفه‌بافي فقط يک روي ديگر شکه‌ي ترس است و به جايي نمي‌رسد مگر به موهومات ناشي از بي‌همتي.
230: خيال داشت مرا به تاريکي خيابان بياندازد، آن‌ هم هرچه زودتر. همه چيز مطابق معمول بود. به خودم گفتم: «بعد از اين که تو را به اين صورت به تاريکي انداختند، بالاخره به جايي خواهي رسيد.» خودم را دلداري مي‌دادم و براي اين که بتوانم به راهم ادامه بدهم مدام به خودم مي‌گفتم: «فکرش را نکن، فردينان، وقتي که همة درها به رويت بسته شد، حتماً بامبولي را که همه‌ي اين اراذل را مي‌ترساند و لابد جايي در انتهاي شب مخفي شده پيدا مي‌کني. شايد به همين دليل باشد که خودشان به آخر شب نمي‌روند!»
298:‌ مگر در تمام آيين‌ها اوضاع به همين منوال نيست؟ مگر در مورد کشيش‌ها همين‌طورنيست؟ کشيش‌ مدت‌هاست که ديگر به خدايش فکر نمي‌کند، در حالي که خادم کليسا هنوز بر سر ايمان‌اش ايستاده! ... آن‌هم به سختي فولاد جداً آدم حالش به هم مي‌خورد.
303: مونتي تقريباً به اين صورت به همسرش مي‌گفت: «آخ! عزيزم، خودت را اذيت نکن. به خودت دلداري بده... دست مي‌شود... در زندگي همه چيز درست مي‌شود» به خودم گفتم: «به ايم مي‌گويند اثر هنري» لابد زنش خيلي به خودش مي‌باليده که شوهري به اين بي‌خيالي دارد. ولي به هر حال، به ما چه؟ وقتي که پاي قضاوت درباره احساسات آدم‌هاي ديگر در بين باشد، شايد هميشه اشتباه از ماست. شايد هم ته دلشان واقعاً غصه‌دار بودند. به روش دوران خودشان غصه‌دار بودند.
371: وقتي هدف‌ات با هم بودن است، هر چيزي کيف دارد، چون در اين صورت واقعاً احساس مي‌کني که آزادي، زندگي‌ات را فراموش مي‌کني، يعني هرچه که به پول مربوط مي‌شود.
384: چون زندگي چيزي نيست جز هذياني سر تا پا دروغ، هرچه دورتر باشي و دروغ بيشتري به کار ببندي موفق‌تري و راضي‌تري، طبيعي و منطقي اين است. واقعيت قابل هضم نيست. مثلاً حالا راحت مي‌شود درباره عيسي مسيح جلوي داستان براي ما ببافند. آيا عيسي مسيح جلوي همه دست به آب مي‌رفت؟ به گمانم اگر در ملا عام قضاي حاجت مي‌کرد، يخش نمي‌گرفت. رمز کار اين است: حضور مختصر، مخصوصاً در عشق.»
428: من احساس مي‌کردم کنار ابراز احساسات‌شان زيادي هستم. چيزهايي که به هم مي‌گفتند خيلي لطيف بود. حرف‌هاي عاشقانه معمولي هميشه در عين حال يک کم خنده‌دارند، مخصوصاً اگر آدم‌هايش را بشناسي. به علاوه هرگز از اين دو تا نشنيده بودم که از اين جور حرف‌ها به هم بزنند.
452: هرگز فوراً بدبختي کسي را باور نکنيد. بپرسيد که مي‌تواند بخوابد يا نه؟... اگر جواب مثبت باشد، همه‌چيز روبراه است. همين کافي است.
20/8/83

۴ نظر:

ناشناس گفت...

با سلام
اين كتاب را خواندم همانطور كه از اسمش مشخص انسان را به نهايت تاريكي و حيرت مي برد و در همان حالت رها مي كند و اين رهايي از پندارها دردناك

ناشناس گفت...

باسلام این کتاب مرایاد جوانیم انداخت وبسیار گریه کردم

هادي گفت...

سلام:
كسي رو مي شناسيد كه بخوادكتاب سفر به انتهاي شبش رو بفروشه؟؟؟
من خيلي وقته دنبال اين كتابم
hadi_fallahpisheh{at}yahoo{dot}com

ناشناس گفت...

این کتاب متاسفانه بسیار کم یاب هست. تقریبا بعذ از چاپ اولش که در دهه ی هفتاد بود دیگه تجدید چاپ نشد. البته با کمی شانس میشه در دست دوم فروشی ها پیداش کرد