۸/۰۵/۱۳۸۴

تذکره والا کتابدار دارالکتاب شهر

در مناقب شیخ مهدی آيينه‌افروز
آن آیینه جانسوز، آن شمع دل‌افروز، آن چراغ پیه‌سوز، غدار دیروز و شیخ امروز، شیخنا مهدی آیینه‌افرزو، کاتب الکتاب بود و برای خودش عالیجانب، مسئول کتابخانه گراش و بزرگ اوباش
از کمالات او این این بس که کتابخانه را با کنترل از راه دور اداره می‌کرد. گفتند این چه شیوه است. گفت که: «فن‌آوری روز که ریشه در سنت دیرینه دودره دارد. خود جای دیگر باشم و کتابخانه در امان خدای باریتعالی» فرهنگ در ید قدرت او بود که نماینده فرهنگ بود و تا او بود فرهنگ مشنگ بود.
روایت است که او را پرسیدند: «هنر چیست؟» گفت: «ما و آنچه چون ما قشنگ باشد» گفتند: «یعنی شما قشنگید؟» فرمود: «چشم‌هایتان قشنگ می‌بیند.»
در گاهی دیگر، دیگربار از دلیل غیبت‌اش پرسیدند. گفت: «ما نیز مهدی هستیم.»
نخست طریقت رایانه در گراش همو بود و مبدا و ملجا بود تا بود. روایت است که یک کامپیوتر را در ده دقیقه اسمبل(1) کرد. گفتند: «این معجزت را چه نامیم که در توان کس نبشد چنین کردنی؟» فرمود: «سمبل الاسمبل»
دیگر هفت شهر عشق را در پی مطلوب گشتند و شیخ ما چون طلب عشق در آنی کنار خود یافت. پرسیدند« حکمت این رسیدن این‌گونه به عشق در چیست؟» گفت: «عشق آن است که آدمی سخت نگیرد. ما هم سخت نگرفتیم و گرفتیم»
از شیخ عبدل صلاح الفرهنگ، منقول است؛ روزی شیخ مهدی را بر مرکوب خویش دیدمی که همی راند و التفات نبکرد. بر خورجین مرکوب سبزی بود از انواع، و بر سبزی شبنم بود شبنمی زیبا. چون به خانه شد مژده دادند‌اش که خدا تو را دختری همی‌داده، چی خواهی نام کرد. گفت: «شنبلیله بسیار همی دوست دارم و همین نام کنم» خلق گفتند: «مردم ناپسند خوانند و شنبه نامند» گفت: «شبنم که بر شنبلیله باشد، نامیم» و مردم «شونم» صدا کردند که در کودکی بسیار طراوات و تراوش داشت. پیش‌گویان در اسطرلاب دیده‌اند که شاعر شود از این همه تراوش شبانه
از خردسالی اهتمامی عظیمی به فرهنگ فولکلور داشت. آن سان که یک چهارشنبه آخر ماه صفر از او قضا نشد که بر شکم میل ننهد و شعر نخواند. تا بزرگ شد و با شیخ عبدل صلاح‌الفرنگ و شیخ مهدی آزمایشگر فرهنگ گراش را گردآوردند گرد آوردنی. دلیل پرسیدند از این همه توجه و پاس داشتن فرهنگ پارسی و گراشی گفت: «نه قرمز، نه آبی، فقط پاس قهرمان» مریدان نشانه گرفتند بر این که شیخ وارسته بود و از هر رنگ و پیرایه رسته بود. از بی‌فرهنگی خسته بود و دل در گرو اچمی بسته بود.
مروی است که شیخ وصیت در بکرد او را بر بلندای کلات به خاک کنند که بر فراز گراش باشد و با گراش باشد تا همیشه، لیک انجمن میراث فرهنگی که خود از بانیان آن بود، گفتند: «برو بابا دلت خوشه»
و دل خوش بمرد. چون بسیار اس ام اس جک جور و ناجور خیرات کرد . مردم بسیار بر روحش خنده فرستادند تا سال‌های سال

۷/۱۵/۱۳۸۴

کتاب: ه مثل تفاهم

طنز با/در بینامتنیت

کتاب ه مثل تفاهم/ رویا صدر/نشر ثالث/
چاپ اول 83 /1200 تومان
آیا ما چیزی به نام طنز زنانه داریم؟ نمی‌توان انکار کرد که هر نویسنده‌ای بخشی از دید و هویت خود را در متن تزریق می‌کند. اما هنگامی یک جریان يا نحله ادبی شکل می‌گیرد که دارای چندین اثر يا صاحب اثر تاثیر‌گذار باشد.
طنز فارسی نیز همانند دیگر بخش‌های ادبیات‌فارسی هویتی مردانه دارد. گاه حتی زنانی که در این فضا به خلق اثر پرداخته‌اند. برای اثبات خود مردانه‌تر از مردان نوشته‌اند. اما تاکید بر هویت زنانه که معروف‌ترین نمونه آن «فروغ فرخزاد» است، کم‌کم این دغدغه را در زنان ایجاد کرد که اهمیت بیشتری فردیت و ذهنیت خود بدهند.
در «هـ مثل تفاهم» زنانگی حضور دارد اما تاکیدی بر زنانگی وجود ندارد. بلکه آنچه برای نویسنده مهم بوده تجربه فرم‌های مختلف زبانی برای رسیدن به اشکال تازه‌ای از طنز است. در این شکل‌های مختلف نوشتار به قاعده زن بودن نویسنده باعث شده است توجه بیشتری به برخی فرم‌ها اعمال شود.
هنگامی که می‌گوییم «نویسنده تاکیدی بر زنانگی ندارد.» یعنی او سعی نمی‌کند به عنوان زنِ نوعی اثر خود را پدید بیاورد. بلکه نویسنده، فرد يا انسانی‌ست که زن نیز است. این زن بودن در برخی داستان‌ها که فرم تک‌نگاری دارند مشخص‌تر است.
دغدغه «رویا صدر» بیش از آن که «موقعیت اجتماعی زن» باشد، دغدغه زبان است و چگونگی به کارگیری آن حتی در داستان‌هایی که به نظر بیشتر زنانه می‌آیند مانند «هـ مثل تفاهم» يا «طبیعت بی‌جان» ما در واقع با نمونه‌های موفق‌تری از دغدغه زبان روبه‌رو هستیم. «هـ مثل تفاهم» توجه و نقطه تمرکز را بر «زیر گفتگو» قرار داده‌است. این که چیزی را بگوییم و چیز دیگری را بخواهیم. من آنقدر مسلط نیستم که بخواهم از جنبه زبان‌شناسی این مساله را واکاوم. ولی مساله منظور و معنای متن مهمترین دغدغه ما و زبان‌شناسان در درک متن است. «طبیعت بی‌جان» یک کار فرمی زیباست. معمولاً دیگر حضور نویسنده در داستان به عنوان برش‌دهنده موقعیت «زمان-مکان» کارکردی دستمالی شده پیدا کرده و وسیله شده برای سر وته داستان را هم آوردن اما ما در اینجا می‌بینیم که نویسنده بر خلاف تصور اولیه ما نه به عنوان برش‌دهنده بلکه به عنوان یک خط اتصال وارد داستان می‌شود. خطی که زندگی واقعی را به زندگی روی کاغذ وصل می‌کند.
شیوه طنزآفرینی «رویا صدر» نیز قابل توجه است. به نظر من صدر می‌داند نه می‌تواند کنش‌های داستانی طنز (طنز موقعیت) ایجاد کند و نه یک فکاهه‌نویس خوب است. او روی توانایی خود در «نقیضه‌سازی» تاکید می‌کند. به خاطر همین طنز او گاه خاص می‌شود. یعنی کسی که آشنایی با متون اصلی نداشته باشد، توانایی ارتباط با طنز خوانده شده را هم ندارد. از جنبه مثبت در این‌گونه طنزها ما با لودگی و طنزآفرینی با زور و ضرب روبه‌رو نیستم. شاید گزافه باشد وی در واقع ما با یک طنز پست‌مدرن روبه‌رو هستیم که حاصل تداخل متن در حال خواندن با متن‌های خوانده شده پشین است. این تباین و تشابه در همنشینی‌ها و جانشینی‌هاست که طنز متن‌های «رویا صدر» را می‌آفریند. در اینجا مثل بیشتر مواقع طنز حاصل قرار گرفتن چیزی در جایی غیر آنجا باشد است. در طنز موقعیت این فرد است که در موقعیت مکانی متناقض قرار گرفته است. در فکاهه مفهوم نابه‌جا است. و در نقیضه‌ این کلمات هستند که به بازی گرفته می‌شوند.
محمد خواجه‌پور

۵/۲۶/۱۳۸۴

کتاب: زن در ریگ روان

موقعیت انسانی
نگاهی به رمان زنگ در ریگ روان
زن در ریگ روان/کوبو آبه/ مهدی غبرائی/ نیلوفر/1383/ 2250 تومان
اگزیستانسیالیسم از مکتب‌هایی‌ست که در دهه‌های گذشته خوانندگان و گاه هواداران بسیاری داشته است. مثل تمام نحله‌های فکری دیگر از تفکرات گذشته تاثیر گرفته و بر مکتب‌های بعدی اثر گذاشته است. به خصوص پست مدرنیسم که امروزه مهمترین شیوه نگاه به جهان است تاثیرات عمیقی از اگزیستانسیالیسم گرفته است.
اما بحث ما تشریح اصالت وجود یا فلسفه آن نیست. شاید لذت و تاثیر اساسی اگزیستانسیالیسم در این است که رابطه‌ای نزدیکی با ادبیات دارد مهمترین فیلسوفان این مکتب نویسندگان چیره دست هستند با داستان‌های جذاب و خواندنی.
از نظر فردی رمان‌های اگزیستانسیالیستی بسیار بر دیدگاه فرد نسبت به زندگی تاثیر می‌گذارند. کمتر کسی می‌تواند بیگانه را بخواند و نخواهد مانند شخصیت اول آن به زندگی نگاه کند.
چیزی که این‌گونه رمان‌ها را شکل می‌دهد پرداخت شخصیت با توجه به جهان‌بینی خاص و نگاه ویژه به آدم‌های دیگر است و از سوی دیگر نکته‌ای که می‌خواهم در اینجا به آن بپردازم چیزی‌ست به نام موقعیت اگزیستانسیالیستی یا بهتر بگویم موقعیت انسانی. برای فردی که آشنایی خاصی با این گونه موقعیت‌ها ندارد قرار گرفتن در آن تداعی‌کننده جبر و زجر بشری است اما نکته جالب چگونگی برخورد شخصیت اصلی با این موقعیت انسانی است.
به نظر می‌رسد شخصیت در چیزی که ما آن را «هچل» می‌نامیم گرفتار می‌شود. در نگاه اول خود فرد کمترین نقش را در ایجاد این موقعیت دارد اما کم‌کم در می‌یابیم که این موقعیت همان زندگی است که باید با آن ساخت و آن را ساخت. از سوی دیگر فرد به تدریج مسئولیت تمامی آنچه پیش آمده را می‌پذیرد و سعی می‌کند این دنیایی که به نظر در آن گرفتار است را بسازد.
در رمان «زن در ریگ روان» نیز ما با این گونه موقعیتی که در واقع بازآفرینی موقعیت تمام ما انسان‌هاست روبه‌رو هستیم.
مرد تا هنگامی در فصل 29 به این درک نمی‌رسد خود او نیز در این موقعیت موثر است نمی‌تواند با این موقعیت یا همان زندگی کنار بیاید. تمام تلاش‌های پیشین او تلاشی بیهوده بوده است. نه به دلیل بی‌هدفی و یا بی‌برنامه بودن بلکه به دلیل عدم درک. او همواره دارد سعی می‌کند با دانسته‌های خود به دنیای اطراف بپردازد و آن را تشریح کند. این اندیشه‌های در کتاب نیز بسیار بیان می‌شود اما جایی او موقعیت را درک می‌کند که نه از بیرون بلکه از درون و در موقعیت قرار می‌گیرد.
اگزیستانسیالیست‌ها همواره مورد اتهام پوچ بودن قرار گرفته‌اند اما چیزی که این حالت از پوچی را قابل دفاع می‌کند این است که پوچی اگزیستانسیالیستی منفعل نیست. فرد دچار بی‌خیالی و وازدگی نمی‌شود. بلکه درک می‌کند که تمام آنچه دارد اتفاق می‌افتد حاصل انتخاب و گزینش‌های خود اوست. در حالی که می‌داند با دنیایی پوچ روبه‌رو است با یک بازی طرف است به این بازی ادامه دهد و لذت را در درون خود درک کند. لذت‌های کوچک و هدف‌هایی کوچک و پوچ برای بودن. چون بودن انتخابی هست که انجام شده است.
هیچ چیز مانند ادبیات نمی‌توانست نمایش‌دهنده موقعیت انسانی اگزیستانسیالیستی باشد. هچل و مخمصه‌ای که ما در آن گرفتار هستیم و کاری که باید بکنیم. این داستان‌ها درک ما را از زیستن دگرگون می‌کنند. درک این که چه در یک شهر چه در میان دانه‌های شن زندگی ما همین گندی‌ست که هست اما اگر زیستن را انتخاب کرده‌ایم باید زندگی کنیم. درست است نمی‌توان دنیا را عوض کرد اما می‌توان آن را دوست داشت و از آن لذت برد.
کوبه آبه در این کتاب وحشت را چنان می‌نویسد که شما شن‌های روان را احساس می‌کنید. و این گذشته‌ از تکنیک‌های ظریفی که در جای خود جای بحث دارد از آن سرچشمه می‌گیرد که او به درک این که زیستن چقدر وحشتناک رسیده است.

پانوشت:‌البته این یادداشت قبلاً در نشریه الف چاپ شده است. اما وقتی دیدم فرنگوپلیس لطف کرده در بلاگرولش به من لینک داده گفتم حیف است که چیزی اینجا نگذارم.

پانوشت دو: ترسیدم بنویسم سرکار خانم فرنگوپلیس

۴/۰۴/۱۳۸۴

فردا که بیدار شوی روز دیگری است

مثل خبر مردن و این جور چیزها،آدم کم کم می‌فهمد چه خبر شده. چند روزی می‌زنی توی سر خودت و بعد عادت می‌کنی چاره دیگری نداری انگار ، الان ساعت سه نیمه شب است. شنبه شروع شد و نحوست شنبه از پی‌اش خواهد آمد. از اول هم کاری نکردیم تا حالا حسرت بخوریم «حالا چه کار کنیم» از نظر فلسفی این طوری خودم را راضی می‌کنم که شکل به وقوع پیوسته یک واقعه تنها شکل ممکن آن است و باید به فکر شکل دادن به اتفاق‌های آینده بود و این‌ها را برای خودم ثبت می‌کنم شاید روزهای بعد که این حضور مرگ عادی شد کاملش کنم.
ا. پیوندهای خود را با جهان بیشتر و بیشتر کنیم جوری که دنیا نتواند بی‌خیال ما شود
2. قبول کنیم ما هم یک تکه کوچک از آجر مدرانسیون هستیم و نخواهیم فقط بقیه شهید اصلاحات باشند
3. زندگی‌مان بکنیم به زندگی احترام بگذاریم به زنده بودن خودمان و هر کس و هر چیزی که مرد، زنده بمانیم. زیستن مزه گس دارد. گس یعنی تلخ و شیرین قاطی این مزه را زیر دندانم است و دهانم بوی حرف می‌دهد ولی باید خوابید فردا که بیدار شوی روز دیگری است
یادم بماند شنبه ساعت 3 نیمه شب شنبه شنبه و باید همین‌طور با خودم تکرار کنم فردا روز دیگری است و نه شاید بهتر، اما شاید هیجان‌انگیزتر توی اقلیت بودن این مزه را می‌دهد که می‌توانی به همه‌چیز اعتراض کنی و در کنار آن انگیزه‌ای برای زیستن به آدم می‌دهد. فکر می‌کنم از اقلیت بودن خیلی بیشتر خوشحال می‌شوم.
این نوشتن خوب شد حالا احساس می‌کنم که بهترم و خوشحالم از این که این یارو رییس‌جمهور شده خیلی خوشحالم چون این واقعیت است و باید مثل مرگ با آن کنار بیایم. باور کنید خوشحالم خیلی خوشحال چرا باور نمی‌کنید ساعت سه نیمه شب است و من خوشحالم

۳/۳۰/۱۳۸۴

چرا حالا

می‌دانم نوشتن این مطلب در شهری مثل گراش کلی عواقب خواهد داشت باید سال‌ها بار آن را بر دوش بکشم. ام صبح جمعه که از خواب بیدار شدم احساس کردم چیزهایی تغییر کرده است باید جوری دیگری شده باشد این را به مسعود هم گفتم. اما شنبه فهمیدم این عوض شدن و تغییر مثل همیشه به سمت گند زدن بوده است.
شاید از این بعد مجبور باشم بیشتر خودم باشم با ایده‌هایی عریان و مشخص . خودم و شهری که کمتر باید به آن فکر کنم.
این آخرین یادداشت من پنجشنبه توی الف بود :«انتخاب‌های ما حاصل برگزیدن گزینه‌ای نیست. دور ریختن گزینه‌های دیگر است. » گاهی احساس می‌کنم مثل سگی که نمی‌داند خطر را احساس کرده بودم. و حالا باید مثل بعضی‌ها کابوس ببینم
این متن بیانیه کسانی‌ست که به طور مشروط و انتقادی از رفسنجانی حمایت کرده‌اند و اولین گام برای حضور در فضای عمومی وبلاگ‌ها
هم‌ميهنان گرامي؛
با توجه به نتايج اعلام شده انتخابات رياست جمهوري كه حكايت از آن دارد كه آقايان هاشمي رفسنجاني و احمدي‌نژاد به دور دوم راه يافته‌اند، ما امضا كنندگان بيانيه زير علي‌رغم آنكه مواضع كاملا متفاوتي در مرحله اول انتخابات داشته‌ايم، از آقاي اكبر هاشمي رفسنجاني در مرحله دوم انتخابات حمايت كرده و به طور جدي از همگان مي‌خواهيم تا براي جلوگيري از آن‌چيزي كه به عقيده ما يك فاجعه بسيار نزديك و در كمين است، به هاشمي رفسنجاني راي دهند. از تمامي فرهيختگان منتقدي كه به آينده و سرنوشت ايران اهميت مي‌دهند مي‌خواهيم تا در شرايط كنوني، از بحث‌ها و نقدهاي تفرقه‌افكن خودداري كرده و ضمن راي‌دادن به هاشمي رفسنجاني ديگران را نيز دعوت به راي دادن به ايشان كنند.
محمد خواجه‌پور

۳/۲۹/۱۳۸۴

انتخابات گراش

نتایج آرا نهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری در گراش. البته به نظر می‌رسد این بار به جای این که مردم گراش اشتباه کنند این کل مردم ایران است که اشتباه کرده‌اند. تحلیل‌ها بماند برای بعد موقتاً این را داشته باشید.
1. هاشمی رفسنجانی 5605 رای
2. احمدی‌نژاد 4286 رای
3. کروبی 3507 رای
4. قالیباف
3187 رای
5. معین 1230 رای
6. لاریجانی 291 رای
7. مهر علیزاده 210 رای

۳/۰۷/۱۳۸۴

کتاب:‌عشق خامه‌اي

قصه شهرهای کوچک
عشق خامه‌ای/ شهرام شفیعی/سوره مهر/ 1383/ 1600 تومان
همیشه این حسرت با من بوده است که داستان‌هایی که می‌خوانم يا درباره دشت و دمن و روستا و بد و خوب روزگار طبیعت است و يا درباره شهر و دغدغه‌های مدرنیسم و بورژوازی، داستان‌هایی که به شهرها کوچک وفراموش‌شده و آدم‌های آن بپردازند در این میان جایشان خالی بود. شروع «عشق خامه‌ای» با این امیدواری بود. ولی داستان به دنبال چیزی دیگری بود که فضای و اتمسفر داستان به‌جای آن دو جای گفته شده این بار در شهر کوچکی اتفاق می‌افتد.
داستان به دنبال سرگرم کردن است و این وظیفه را به خوبی را انجام می‌دهد. یک خانواده چهار نفره تهرانی که به شهرستان پدر بازگشته‌اند. راوی دومین پسر این خانواده است که کارش کشیدن کاریکاتور است و اینجا نیز سعی می‌کند با کلمات به رسم این کاریکاتورها بپردازد. از این نظر شخصیت‌ها نیز کاریکاتورهای آدم‌ها هستند. اغراق‌های انجام شده در جهت متمایز کردن آدم‌ها از یکدیگر است. هنگام خواندن متن و در بارش متلک‌ها و گوشه و کنایه‌ها این اغراق ها چندان به چشم نمی‌آید. اما اگر در پایان بخواهیم شخصیت‌ها را وارسی کنیم چیزی به جز یک خانواده معمولی در ذهن ما نشت نکرده است با هر کدام از اعضای آن که شاید به شکل منفرد بسیار غیرعادی باشند اما روابط ساده و طبیعی است و برخوردها قابل لمس و حس کردن.
شاید به ضرورت کار کارگاهی این داستان بلند و پیوسته دارای یکنواختی نیست چه از نظر لحن که گاه خواننده را از خنده روده‌بر می‌کند و گاه توصیف‌ها زاید و کسالت‌بار است چه از نظر دیاگرام داستانی که به خصوص در فصل پایانی داستان به شکل غیرمنتظره شتاب گرفته و به نظر می‌رسد نویسنده خواسته است به هر شکل ممکن داستان را به‌پایان ببرد.
طنزهای استفاده شده در این داستان به گونه طنزهای موقعیت و طنزهای کلامی پرداخت شده است. با قرار دادن خانواده‌ای امروزی و مرکزنشین در موقعیت یک شهر کوچک بیشترین امکانات طنز موقعیت به دست آمده است. بسیاری از طنزها حاصل این ناهمگونی فرد و موقعیتی که در آن قرار دارد است اما همیشه این تضاد موقعیتی طنز ایجاد نمی‌کند. برای تکمیل شدن این فضا تمام اعضای خانواده و بیشتر شخصیت‌های داستان به تکه‌پرانی می‌پردازد. یه به قول شخصیت خانوم: «جمله‌ها مثل کتلت هستن،‌ به محض این که یکی‌شون سرخ شد، باید بعدی رو بندازی توی ماهیتابه... باید دقت کنی هیچ جمله‌ای خام نمونه يا نسوزه...» و ما در بارش این کتلت‌های خوشمزه يا نیم‌سوز قرار می‌گیریم. شاید اشکال کار این است که طنزهای کلامی دارای تفاوت زیادی با هم دیگر نیست. یعنی پدر همانگونه طنز کلامی ایجاد می‌کند که پیرمرد داخل اتوبوس و يا شروین. گاه ما با توجه به روند تند گفتگوها که سرشار از کنایه و ریشخند است فراموش می‌کنیم کدام جمله را کدام شخصیت بیان کرده است. با این وجود داستان راحت خوانده شده و به پیش می‌رود و خواننده فرصتی برای نکته‌گیری و يا از جنبه مثبت درگیر شدن با داستان را ندارد.
کتاب خواندنی، فحش نیست. کتاب‌هایی هست که ما آن را می‌خواهیم از خواندن آن لذت می‌بریم. قرار نیست داستان همیشه دارای فرمی شگرف و يا ایده‌هایی عمیق باشد. بعضی داستان‌ها به این راضی‌اند که خواننده را برای ساعت‌هایی از زندگی دور کنند و در آن فرو ببرند. وقتی «عشق خامه‌ای» تمام می‌شود اگر قرار باشد ما به چیزی بیاندیشیم این است که آیا واقعاً ما این‌قدر در گفتگو‌ها مان چرت و پرت می‌گوییم و نیش و کنایه می‌زنیم. من که فکر می‌کنم این داستان بسیار واقعی‌تر از آن چیزی است که هنگام خواندن آن تصور می‌کردم. اینجاست که می‌توانیم بگوییم داستان به مرز طنز نزدیک شده است و مانند آیینه‌ای ما را به خود نمایانده است. ما را با تمام بی‌خیالی‌‌ها، آرزوها و چرت و پرت‌های‌مان. «عشق خامه‌ای» به ما نشان می‌دهد ما بسیار خوشبخت‌تر از آن چیز هستیم که فکر می‌کنیم و داریم از این بیهودگی لذت می‌بریم.

۱/۱۹/۱۳۸۴

سنگی بر گور هر کسی

.
سنگی بر گور را دوباره خواندم. شما هم می‌توانید داستان را از اینجا بگیرید. هنوز وحشتناک بود. متاسفانه چهره‌ای که ما از جلال می‌شناسیم تحریف شده است. جلال شاید روشن‌بین‌ترین متفکر سال‌های اخیر بوده است. سنگی بر گور شاهدی بر این بوده که او توانسته است یک متفکر باشد. و تمام رنج‌های او همین است. باید بخوانید نمی‌خواهم با پیش‌داوری خراب‌اش کنم اما شاید از زندگی‌اش ندانید
جلال، همانگونه که در داستان می‌گوید فرزند یکی از آخوندهای تهران است. اما بعد از تحصیل دانشگاهی در مقابل پدرش قرار می‌گیرد مدتی کمونیست می‌شود. در یک سفربه شیراز در اتوبوس با سیمین دانشور که از خانواده‌های نامدار و متجدد شیراز بوده آشنا می‌شود. علارغم مخالفت شدید پدرش با او ازدواج می‌کند. و همین فاصله او را با خانواده بیشتر می‌کند. از کمونیست بر می‌گردد و از نظر سیاسی جریان سوم را بنیان می‌نهد که معتقد بود باید جدا از راه شرق و غرب هر کشوری راه خود را به سوی پیشرفت طی کند. به خاطر همین به هر دو گروه کمونیست‌ها و لیبرال‌ها می‌تازد البته تا پایان هم منتقد خشکه مذهبی می‌ماند و این توی داستان‌هایش بازتاب بیشتری دارد. در سن چهل و خردگی یعنی یکی دو سال بعد از نوشتن این مطلب به طرز مشکوکی در شمال می‌میرد. سیمین بعد از جلال ترجمه‌ها و نوشته‌هایش منتشر می‌کند. و هنوز زنده است.
سنگی بر گور روایت بسیار صریح جلال از بی‌فرزندی خودش است و فشارهای فردی و اجتماعی حاصل از آن بر او در این کتاب چنان خود و اجتماع را سلاخی می‌کند که گاه به حد اشمئزاز می‌رسد. ولی واقعیت‌های عریانی که درباره حضور جنسیت، ترحم، نیوکاری و خود زندگی می‌گوید را نمی‌توان نادیده گرفت. شاید اگر جلال تنها همین یک کتاب را هم می‌نوشت تنها روشنفکر (لغتی که از آن دوری می‌جست) واقعی ایرانی بود. کسی که خودش و دنیا را بی‌هیچ رودبایستی به پیش‌واز می‌رود.
هر چند دیدگاه جلال در این داستان-واقعیت مردانه است. اما دلیل آن این نیست که او به زن‌ها توجه ندارد بلکه به خاطر این است که او دارد از خودش از خود عریان‌اش می‌گوید. خودی آنچنان لخت که دل‌آزردگی نزدیکان و حتی سیمین را هم در پی داشت ولی او اینجا چاره‌ای جز این نمی‌بیند که برای صدور اجازه نقد بر اجتماع ابتدا سوزن را نه به خود بزند که خود را سوراخ سوراخ کند.
سنگی بر گور به شکل رسمی منتشر نشد به خاطر همین چندان درباره آن صحبت نشده، به کسانی که نمی‌خواهند درباره زنده بودن و دلیل آن فکر کنند. به کسانی که حرف زدن از خود و برخی چیزها را در حضور همه زشت می‌دانند. به آدم‌های پاستوریزه، به آدم‌های ... به خیلی‌ها این داستان را نمی‌شود توصیه کرد. ولی باید یک بار خواند و با سوال‌های مهم روبه‌رو شد.

۱۲/۰۲/۱۳۸۳

آيينه‌های دردار

ريشه در خاطره و خاک

آينه‌هاي دردار/ هوشنگ گلشيري/ چاپ اول 1371/ نيلوفر/950 تومان
در آغاز شايد ساختار انتخاب شده توسط گلشيري براي روايت گسسته و پراکنده به نظر آيد اما همان‌گونه که خود در ادامه داستان مي‌گويد او تکه تکه‌ها را روايت مي‌کند و البته اين معرق چندباره هر چه به پيش مي‌رويم بهتر در ذهن ما شکل مي‌گيرد. اين معرق‌کاري تنها در تصويرسازي زن داستان نيست بلکه طرح داستاني نيز اين‌گونه شکل مي‌گيرد.
نويسنده‌اي در سفري اروپايي داستان‌هاي خود را مي‌خواند و در اين ميان يکي که به ريزه‌کاري داستان و زندگي او وارد است به ذهن‌اش باز مي‌گردد. اين بازگشت باعث مي‌شود که نويسنده به واکاوي خود، مفهوم زندگي و به خصوص دلبستگي بپردازد.
براي گسترش مفهوم دلبستگي و پايبندي نويسنده از دو موتيف بيد و وطن استفاده کرده است. البته شخصيت‌ها آن‌گونه مرزبندي نشده است که اين افراد دلبسته‌اند و اين گروه لاابالي بلکه ما شخصيت‌ها را در موقعيت‌ها و گاه در رفتارهاي ريز و کوچک‌شان مي‌شناسيم مثلاً مي‌دانيم وقتي صنم موهايش را حلقه مي‌کند دارد از گفتگو مي‌گريزد از سوي ديگر شخصيت‌ها همان قدر که خاص هستند داراي تيپ مشخصي مي‌باشند. همه آن‌ها به شکلي روشنفکرند ولي هر کدام به شکلي بر اساس انديشه‌هاي خود رفتار مي‌کنند.
گذشته از دغدغه‌هاي فرمي به نظر مي‌رسد گلشيري در اين کتاب نگاهي دقيقي به مساله مهاجرت دارد. آيا مهاجرت يک بريدن کامل است و بي‌ريشه شدن؟ چقدر خاطره‌هاي شخصي در اين بريدن موثر است؟ شايد براي هر کسي که دل به رفتن دارد يکبار خواندن ديدگاه شخصيت‌هاي اين کتاب که به دفاع و رد بريدن از وطن مي‌پردازند ضروري باشد. حضور «بيد» در داستان نيز در کنار نقش عاطفي و تغزلي خود، بر مفهوم ريشه‌داري و ماندن تکيه دارد. عاشقي که آنقدر مي‌ماند و ريشه مي‌دواند که شکل ديگري براي زيستن ندارد.
قوت طرح گلشيري در روايت شهرزادي آن است داستان‌ها از دل هم بيرون مي‌آيند و دوباره در هم فرو مي‌روند. اگر در هزار و يک شب مشخص است کجا در يک داستان تازه گشوده مي‌شود. اينجا در ابتداي پاراگراف وقتي فعلي مانند «گفت» آورده مي‌شود. شما تنها در انتهاي بند است که در خواهيد يافت که اين گفتن يا هر اتفاق ديگري در کدام داستان است که اتفاق مي‌افتد.
بي‌ترديد آينه‌هاي دردار يک داستان اجتماعي است درباره آدم‌هايي که سياه و سفيد نيستند البته با تاکيد بر نقش زن به عنوان عنصر مغفول داستان سياسي ايراني دو زن موجود در داستان با تمام شباهت‌هاي خود در ديدگاه‌ ما در دو قطب مخالف قرار مي‌گيرند چون ما آنان را با توجه به همسران‌شان دسته‌بندي مي‌کنيم. مينا همسر يک مبارز است و صنم زن يک جاسوس نفوذي ولي داستان بيش از آن بخواهد به مردان آنان بپردازد آنان را در نظر دارد و موقعيت‌ها را براي آن‌ها مي‌سازد رفتاري که آن‌ها بايد در مقابل موضع مشخص شوهرانشان داشته باشند.
از جنبه ديگري نيز من از کتاب لذت بردم گاه کتاب وراجي‌هاي روزانه است (البته گلشيري تک تک جملات را در داستان بازيابي ميکند يعني آن‌ها را دوباره جايي به تنه داستان پيوند مي‌زند و اين وراجي‌ها دادايستي نيست) جمله‌هايي که از ناخودآگاه ذهن بيرون مي‌پرد. اما لحظه‌اي آدم را شگفت‌زده مي‌کند. بعد مي‌بيني اين جمله‌ها هيچ چيز را درست نمي‌کند. فقط ما را غرق مي‌کند. براي آن‌ها که فکر مي‌کنند مي‌شود خوشبخت شد. جمله صفحه 123 را پيش‌نهاد مي‌کنم.
106: ما مي‌خواستيم دنيا را عوض کنيم، حالا مي‌بينم فقط خودمان عوض شده‌ايم.
123: آدمي هميشه به نوعي مغبون است. آدم هر لحظه به ضرورتي جايي است که جاي ديگري نيست يا هزار جاي ديگر
135: براي من هيچ لحظه‌اي کم ارج‌تر از لحظه ديگر نيست. براي همين است شايد که نمي‌توانم بنويسم.

۱۰/۱۳/۱۳۸۳

خودم: خودکشی

قبل از آن که خودم را بکشم
عالي عالي عالي
اين مقاله خودكشى از جلوه‏گاه‏هاى هنر - پژوهشى در زيبايى‏شناسىِ خودكشى را در سايت با شما نيستم به مناسبت پنجاهمين سال خودکشي صادق هدايت خواندم . چند وقتي بود توي اينرنت به مطلب سنگين و خواندني نرسيده بودم. بيشتر خبرهاي کوتاه بود و اظهارنظر، از اين بعد سعي مي‌کنم اگر چيزي ديدم معرفي کنم و لينک بدهم.
راست‌اش خيلي وقت‌ها مثل بسياري تابوهاي ديگر به خودکشي فکر کرده بودم از وقتي که شام دلچسبي نداشته‌ايم تا وقتي که دلم مي‌خواسته صادق هدايت باشم. بيشتر از اين بخواهم خودم را بکشم دنبال اين بوده‌ام که بدان اگر خودم را بکشم چه مي‌شود و به اين فکر کرده‌ام که خودکشي چه شکلي‌ست. شايد اين مقاله به خوبي به خودکشي آن‌گونه نگريسته است که گاه نگريسته‌ام. پايان هيجان‌انگيز، در دست گرفتن سرنوشت خود و خيلي جذابيت‌هاي ديگر که مي‌تواند اين بازي را دوست‌داشتني‌تر کند. اما کساني که ريشه‌هايي از ايمان ديني را در خود دارند هميشه به اين سوال مي‌رسند که آيا واقعاً مرگ پايان است که بتوان با آن اين‌گونه برخورد کرد. بي‌پاسخ بودن اين سوال همان جايي‌ست که آدم را نگه مي‌دارد.
خودکشي دليل خاصي نمي‌خواهد. حتي راحت مي‌توان آن را توجيه کرد و مثل بسياري اعمال ديگر انجام داد. «تموم مي‌شه همين» اما اين سوال است که واقعاً تمام مي‌شود. اگر شما مطمئن هستيد واقعاً تمام مي‌شود فکر مي‌کنم خودکشي کار مناسبي‌ست. اما اگر مثل من مطمئن نيستيد بهتر است بگذاريد به پيش برويد تا مطمئن شويد.
براي مني که هميشه دوست داشته‌ام بدانم ديگران چگونه فکر و عمل مي‌کند مقاله بسيار جذابي بود. اين که خودکشي مي‌تواند يکي از شکل‌هاي آفرينش باشد. شکلي از خودپسندي يا رمانتيک يا شکلي از عشق (مورد علاقه ديگران بودن)
زندگى ما بوسيله مرگ «قطع مى‏شود» ولى به پايان نمى‏رسد اين جمله‌اي از مقاله است که مي‌تواند شما را کمک کند که بدانيد چرا بايد خودتان را بکشيد. اما اين سوال را هم بپرسيد واقعاً به پايان مي‌رسد.
در پایان اگر با خواندن این مقاله قصد کرديد کاری هنری انجام دهيد و دنيا را از شر خود راحت کنيد. قبل از آن يک ميل به من بزنيد و مسئوليت‌اش را قبول کنید. من حوصله ندارم جواب نه‌نه بابا شما را بدهم.