موقعیت انسانی
نگاهی به رمان زنگ در ریگ روان
زن در ریگ روان/کوبو آبه/ مهدی غبرائی/ نیلوفر/1383/ 2250 تومان
اگزیستانسیالیسم از مکتبهاییست که در دهههای گذشته خوانندگان و گاه هواداران بسیاری داشته است. مثل تمام نحلههای فکری دیگر از تفکرات گذشته تاثیر گرفته و بر مکتبهای بعدی اثر گذاشته است. به خصوص پست مدرنیسم که امروزه مهمترین شیوه نگاه به جهان است تاثیرات عمیقی از اگزیستانسیالیسم گرفته است.
اما بحث ما تشریح اصالت وجود یا فلسفه آن نیست. شاید لذت و تاثیر اساسی اگزیستانسیالیسم در این است که رابطهای نزدیکی با ادبیات دارد مهمترین فیلسوفان این مکتب نویسندگان چیره دست هستند با داستانهای جذاب و خواندنی.
از نظر فردی رمانهای اگزیستانسیالیستی بسیار بر دیدگاه فرد نسبت به زندگی تاثیر میگذارند. کمتر کسی میتواند بیگانه را بخواند و نخواهد مانند شخصیت اول آن به زندگی نگاه کند.
چیزی که اینگونه رمانها را شکل میدهد پرداخت شخصیت با توجه به جهانبینی خاص و نگاه ویژه به آدمهای دیگر است و از سوی دیگر نکتهای که میخواهم در اینجا به آن بپردازم چیزیست به نام موقعیت اگزیستانسیالیستی یا بهتر بگویم موقعیت انسانی. برای فردی که آشنایی خاصی با این گونه موقعیتها ندارد قرار گرفتن در آن تداعیکننده جبر و زجر بشری است اما نکته جالب چگونگی برخورد شخصیت اصلی با این موقعیت انسانی است.
به نظر میرسد شخصیت در چیزی که ما آن را «هچل» مینامیم گرفتار میشود. در نگاه اول خود فرد کمترین نقش را در ایجاد این موقعیت دارد اما کمکم در مییابیم که این موقعیت همان زندگی است که باید با آن ساخت و آن را ساخت. از سوی دیگر فرد به تدریج مسئولیت تمامی آنچه پیش آمده را میپذیرد و سعی میکند این دنیایی که به نظر در آن گرفتار است را بسازد.
در رمان «زن در ریگ روان» نیز ما با این گونه موقعیتی که در واقع بازآفرینی موقعیت تمام ما انسانهاست روبهرو هستیم.
مرد تا هنگامی در فصل 29 به این درک نمیرسد خود او نیز در این موقعیت موثر است نمیتواند با این موقعیت یا همان زندگی کنار بیاید. تمام تلاشهای پیشین او تلاشی بیهوده بوده است. نه به دلیل بیهدفی و یا بیبرنامه بودن بلکه به دلیل عدم درک. او همواره دارد سعی میکند با دانستههای خود به دنیای اطراف بپردازد و آن را تشریح کند. این اندیشههای در کتاب نیز بسیار بیان میشود اما جایی او موقعیت را درک میکند که نه از بیرون بلکه از درون و در موقعیت قرار میگیرد.
اگزیستانسیالیستها همواره مورد اتهام پوچ بودن قرار گرفتهاند اما چیزی که این حالت از پوچی را قابل دفاع میکند این است که پوچی اگزیستانسیالیستی منفعل نیست. فرد دچار بیخیالی و وازدگی نمیشود. بلکه درک میکند که تمام آنچه دارد اتفاق میافتد حاصل انتخاب و گزینشهای خود اوست. در حالی که میداند با دنیایی پوچ روبهرو است با یک بازی طرف است به این بازی ادامه دهد و لذت را در درون خود درک کند. لذتهای کوچک و هدفهایی کوچک و پوچ برای بودن. چون بودن انتخابی هست که انجام شده است.
هیچ چیز مانند ادبیات نمیتوانست نمایشدهنده موقعیت انسانی اگزیستانسیالیستی باشد. هچل و مخمصهای که ما در آن گرفتار هستیم و کاری که باید بکنیم. این داستانها درک ما را از زیستن دگرگون میکنند. درک این که چه در یک شهر چه در میان دانههای شن زندگی ما همین گندیست که هست اما اگر زیستن را انتخاب کردهایم باید زندگی کنیم. درست است نمیتوان دنیا را عوض کرد اما میتوان آن را دوست داشت و از آن لذت برد.
کوبه آبه در این کتاب وحشت را چنان مینویسد که شما شنهای روان را احساس میکنید. و این گذشته از تکنیکهای ظریفی که در جای خود جای بحث دارد از آن سرچشمه میگیرد که او به درک این که زیستن چقدر وحشتناک رسیده است.
نگاهی به رمان زنگ در ریگ روان
زن در ریگ روان/کوبو آبه/ مهدی غبرائی/ نیلوفر/1383/ 2250 تومان
اگزیستانسیالیسم از مکتبهاییست که در دهههای گذشته خوانندگان و گاه هواداران بسیاری داشته است. مثل تمام نحلههای فکری دیگر از تفکرات گذشته تاثیر گرفته و بر مکتبهای بعدی اثر گذاشته است. به خصوص پست مدرنیسم که امروزه مهمترین شیوه نگاه به جهان است تاثیرات عمیقی از اگزیستانسیالیسم گرفته است.
اما بحث ما تشریح اصالت وجود یا فلسفه آن نیست. شاید لذت و تاثیر اساسی اگزیستانسیالیسم در این است که رابطهای نزدیکی با ادبیات دارد مهمترین فیلسوفان این مکتب نویسندگان چیره دست هستند با داستانهای جذاب و خواندنی.
از نظر فردی رمانهای اگزیستانسیالیستی بسیار بر دیدگاه فرد نسبت به زندگی تاثیر میگذارند. کمتر کسی میتواند بیگانه را بخواند و نخواهد مانند شخصیت اول آن به زندگی نگاه کند.
چیزی که اینگونه رمانها را شکل میدهد پرداخت شخصیت با توجه به جهانبینی خاص و نگاه ویژه به آدمهای دیگر است و از سوی دیگر نکتهای که میخواهم در اینجا به آن بپردازم چیزیست به نام موقعیت اگزیستانسیالیستی یا بهتر بگویم موقعیت انسانی. برای فردی که آشنایی خاصی با این گونه موقعیتها ندارد قرار گرفتن در آن تداعیکننده جبر و زجر بشری است اما نکته جالب چگونگی برخورد شخصیت اصلی با این موقعیت انسانی است.
به نظر میرسد شخصیت در چیزی که ما آن را «هچل» مینامیم گرفتار میشود. در نگاه اول خود فرد کمترین نقش را در ایجاد این موقعیت دارد اما کمکم در مییابیم که این موقعیت همان زندگی است که باید با آن ساخت و آن را ساخت. از سوی دیگر فرد به تدریج مسئولیت تمامی آنچه پیش آمده را میپذیرد و سعی میکند این دنیایی که به نظر در آن گرفتار است را بسازد.
در رمان «زن در ریگ روان» نیز ما با این گونه موقعیتی که در واقع بازآفرینی موقعیت تمام ما انسانهاست روبهرو هستیم.
مرد تا هنگامی در فصل 29 به این درک نمیرسد خود او نیز در این موقعیت موثر است نمیتواند با این موقعیت یا همان زندگی کنار بیاید. تمام تلاشهای پیشین او تلاشی بیهوده بوده است. نه به دلیل بیهدفی و یا بیبرنامه بودن بلکه به دلیل عدم درک. او همواره دارد سعی میکند با دانستههای خود به دنیای اطراف بپردازد و آن را تشریح کند. این اندیشههای در کتاب نیز بسیار بیان میشود اما جایی او موقعیت را درک میکند که نه از بیرون بلکه از درون و در موقعیت قرار میگیرد.
اگزیستانسیالیستها همواره مورد اتهام پوچ بودن قرار گرفتهاند اما چیزی که این حالت از پوچی را قابل دفاع میکند این است که پوچی اگزیستانسیالیستی منفعل نیست. فرد دچار بیخیالی و وازدگی نمیشود. بلکه درک میکند که تمام آنچه دارد اتفاق میافتد حاصل انتخاب و گزینشهای خود اوست. در حالی که میداند با دنیایی پوچ روبهرو است با یک بازی طرف است به این بازی ادامه دهد و لذت را در درون خود درک کند. لذتهای کوچک و هدفهایی کوچک و پوچ برای بودن. چون بودن انتخابی هست که انجام شده است.
هیچ چیز مانند ادبیات نمیتوانست نمایشدهنده موقعیت انسانی اگزیستانسیالیستی باشد. هچل و مخمصهای که ما در آن گرفتار هستیم و کاری که باید بکنیم. این داستانها درک ما را از زیستن دگرگون میکنند. درک این که چه در یک شهر چه در میان دانههای شن زندگی ما همین گندیست که هست اما اگر زیستن را انتخاب کردهایم باید زندگی کنیم. درست است نمیتوان دنیا را عوض کرد اما میتوان آن را دوست داشت و از آن لذت برد.
کوبه آبه در این کتاب وحشت را چنان مینویسد که شما شنهای روان را احساس میکنید. و این گذشته از تکنیکهای ظریفی که در جای خود جای بحث دارد از آن سرچشمه میگیرد که او به درک این که زیستن چقدر وحشتناک رسیده است.
پانوشت:البته این یادداشت قبلاً در نشریه الف چاپ شده است. اما وقتی دیدم فرنگوپلیس لطف کرده در بلاگرولش به من لینک داده گفتم حیف است که چیزی اینجا نگذارم.
پانوشت دو: ترسیدم بنویسم سرکار خانم فرنگوپلیس
۵ نظر:
سلام مردگراشی کجایی بابا یه سری به ماهم بزن.
با سلام
به نظر مي آيد كه كتاب جالبي باشد با عنوان زن در ريگ روان اما نقش اصلي كتاب به يك مرد تعلق داردو شايد مترجم اين كتاب با مترجم كتاب سفر به انتهاي شب نسبتي داشته باشد
با خبر مفصل درگذشت يكي از شاعران جوان و يك شعر جديد به روزم! منتظرم...
با خبر مفصل درگذشت يكي از شاعران جوان و يك شعر جديد به روزم! منتظرم...
ممنون. من آنقدرها هم ترسناک نیستم به خدا! با خانم یا بی خانمش فرقی نمی کند.
ارسال یک نظر