۱۰/۲۴/۱۳۸۴

باغبان گل‌های باغ کوثر

در خصایص خاتون مهروش‌النسا الشیبانی
باغبان گل‌های باغ کوثر

آن رییس کوثر ، آن بزرگ و سرور، آن میوه از همه بهتر، در شورا تنها بانو بودی و مکتب‌النسا کوثر را بانی، خاتون مهوش‌النسا شیبانی که بسیار بانوان پرورید و علم آموخت در روزگاران،از خاندان خانان بود و مدیر مدیران
در نام وی گمان بسیار است که مهروش بودی یا مهوش، اقرب این است که نام‌اش نیز چون وی دو روی داشتی هر دو البته زیبا. روز مهروش بودی به تناسب خورشید و شب که شدی مهر به مه شدی که هر دو یکی است و راوی را معلوم نشد کدام اصحح ‌باشد.
در ایام خردی چون بسیار دوشیزگان دیگر در مکتب کتک خوردی پس عهد کرد که در ایام مه‌ای بر هیچ شاگردی تعرض ننماید. و اگر نماید هم چنان نماید که تا هفت نسل در یاد بماند.
گویند که وی را وردی بودی که هر صبح هفت بار در گوش مریدان خواندی که آنان را خیال معصیت از سر بیرون شود. پس چون نشد که ورد را تک تک به سمع آنان رسانید. بر مکتب خانه، صبحگاهی مقرر نمود که هر کس در آن غیبت کند نیز ورا تعزیر کنند به چوب و فلک و نمره انضباط و شوهر دادن. و ورد وی چنین بودی که از برای خر کردن مریدان هر صبح در گوشان آنان خواندی که «شمایان دختران باغ کوثر باشید» و جمعی از آنان که که چموش بودی چون این بشنیدند لبخند زدند از سر بلاهت و ندانستند که این راه نجات آنان باشد و عوام را همین نادانی به باد فنا و خانه شوهر فرستاد.
پس روزی بخشنامه آمد که جمله تلامیذ و راهیان دانش را بایستی ردایی پوشند یک دست و البته متمایز از جماعت و خلق دیگر و انتخاب رنگ ردا در هر ولایت بر عهده شیخ و خاتون آنان بود. پس خاتون که این وظیفه را سنگین بدانست هر سال سه ماه در این معنی تامل بکرد که رنگ چه باشد که نه روح لطیف مریدان آزرده گردد و نه طعنه اغیار در پی آید. پس هر بار چون سال پیش رنگ سبز لجنی برگزید. که هم سبز بودی و روح را نوازش بکرد و هم دیگران را به یاد سلحشوران و جنگاوران و کماندویان انداختی و دیگر کس بالخصوص عیاران و علافان را جرات و جسارت این نبودی که مریدان و شاگردان را چشم بد اندازد یا خدا ناکرده لیچاری بارشان نماید. که اینان علارغم ردای قورباغه‌ای خود یک پا کماندو بودند به یاری باریتعالی.
خاتون بسیار در رفع و رجوع احوالات شخصیه مریدان کوشا بود آن سان که روایت است. فرقه‌ای مسما به «مجمع تشکیل کانون خانوادگی متحدالمرکز» خاتون را پاس داشت و جام بلورین و لوح زرین و ردای ابریشمین به وی هبه کرد از برای حمیت‌اش در حل مشکلات خانوادگی. بانو را روایت کرده‌اند که دختران بسیار به همت او شوی کردند چه از جهت تنبیه و چه از جهت تشویق. چون دختری شماتت کرد و بازیگوشی نمود خانواده را گفتی ورا شوی دهند که حال‌اش گرفته شود و چون دختری خوب بودی هم وی را شوی دادی از جهت تشویق که پیامبر گفتی «النکاح سنتی» پس از این سنت بسیار روا داشت آن سان که کم دختری از دست در بشدی از جهت شوی.
پس چون صلاح مملکت در این افتاد که کار مردم به دست مردم و شورا به پا دارند. از طایفه خود شایسته دیدند که در شورا باشند بالخصوص طبقه مکتبدار که خود را فرهنگی خوانند. پس خاتون نیز نامزد شدی برای دویم بار (که بار اول شخصی بود و در این وجیزه نباید و نشاید) خاتون را موفقیت حاصل شد. مریدان پرسیدند که چه در خود دیدی که دامن به سیاست کشیدی و در شورا شدی گفت: « هر چه در مردان سیاست باشد در خود بدیدم. وعده بسیار دادم و عمل کردم. خشم بگرفتم و کار نکردم. حرف بزدم و از چند خاندان نیز بزرگ باشم و این از جمله‌ی آداب اهل سیاست بود که در من بود» پس سه سال یا چیزی کم و بیش در شورا بود. پس چون عده به سر آمد او و جمله آنان که در شورا بودند توبه کردند از کار سیاست و شورا جمیعاً از برای ناسپاسی مردم که بسیار آنان را شماتت کردند. و شهر بی شورا بماند. مریدان این از کرامت بانو دانستند که بی او شورا نباشد. چون او روح شورا بودی که اگر جسم شورا بود در این مدت لااقل چیزی بگفتی که مردم بشنونند. از آنچه در شوار بکرد. که از اسرار بود آنچه در شورا بکرد که اقربا و اجله مریدان نیز پی نبردند خاتون از چه در شورا بودی.
در احوال شخصیه و روحیات خاتون روایت است چون خشم گرفتی تورنادو و کاترینا را در جیب کردی. آن سان که عالمان ایالات آتازونی خواستی نام وی بر باد عظیمی نهند اما وی از دو جهت نپذیرفت اول از این که بسیار شکسته نفسی فرمودی و دویم از این روی که خوش نداشتی وی را با بادی نسبت بودی، از هر جهت، که دهان مردمان را نشود بست.
خاتون را یابویی بود راهوار، که از بلاد فرانس ابتیاع نموده بود با سال‌ها عرق جیبن و گرد تخته سیاه. یابو از نسل رنو بود و مونس و همدم خاتون آن‌گونه که رخش رستم را انیس بود در هفت‌‌خان، رنو یار بودی خاتون را. خاتون در پشت رنو یلی بود که کس از بنز و پیکان را یارای وی نبود. در پشت ستور خود قانون را گاه بی‌خیال شدی و گاه با خیال در هر حال آن‌سان نسبت به رنوی خود تعصب داشتی که هیچ مریدی را هیچ‌گاه جرات نشد که سنگی بر آن زد یا خدای ناکرده آن را پنچر نماید. آن گونه که گاه برای خودروی دیگر مرشدان پیش آید از دست مریدان دغل و نابکار. و حتی کار بر عکس بودی گاه که یابوی پیر را یارای حرکت نبود شاگردان دست بر پشت آن نهاده و هل دادند که بانو به خانه رسد و از برای شوی و فرزندان قوت لایموتی فراهم آورد.
البته روایات بسیار از خاتون در رسائل آمده که به ظن پرداخته شاگردان نابکار یا یلغوزان ناکام باشد. و الله اعلم که روای روایت کند هر چه شنیدی و خود هیچ‌گاه نه خاتون دیدی نه مریدان به هیچ وقت.در آخر کار خاتون اختلاف باشد که او مدیر بودی و مردی یا مردی از شدت مدیر بودن. چون هفتاد معاون بر وی رسید و جمله را با دست خود بازنشست نمود. و خدای زنده‌اش نگه داشت از جهت مدیریت که این را گویند نیک بدانست و در این نیز الله اعلم.

۸ نظر:

ناشناس گفت...

خوب بود.ولي كاملاً معلوم بود كه شناخت زيادي از ايشان نداشتيد و البته محافظه كار هم بوديد.
موفق باشيد

ناشناس گفت...

salam mohammad man jahan looragi hastam avval inja ro peyda nakarde boodam baratoon too alef yaddasht gozashtam.
age toonestin baram maile masood ghafoori ro befrestin ya meilam ro behesh bedin man jahane daneshgah shiraz hastam.weblag wa majalletoon ro kamel ke khoondam nazar minewisam.
jahan_looragi@yahoo.com

ناشناس گفت...

just thanx

ناشناس گفت...

salam man imailam awaz shode. maile ghadimim baz nemishe.
mail e jadidam: igarool@yahoo.com
ba ham bashim donya koochektar khgahad bood.
mokhles: jahan looragi

Gerash گفت...

من بر می‌گردم به همین جا

ناشناس گفت...

سلام ، سال نوتان مبارک ، همیشه ی زندگیتان سرسبز و شکوفا (( در گلستان دمیده نور بهار / چشم گل را به این دیار بیار )) به امید دیدار

ناشناس گفت...

salam chera berooz nemishe?

ناشناس گفت...

یک سال اسکله



مرد جنوبی

حرفی برای گفتن داشت

وقتیکه بچه اش بعد از یک سال می آمد

با کاغذی که روی آن نوشته بود

- ندارد -

مرد جنوبی

حرفی برای گفتن داشت

اما موش های دیوار

او را به سوی کافه هل می دادند

و او

دلتنگی بزرگش را

در حجم کوچک بطری ها خالی می کرد

و بعد می نالید : آخ

یک ساله اسکله

یک سال درد


اگه از منصفی اطلاعت میخواهید به این وبلاگ بیا
www.masoud-daryanavard.blogfa.com